روزی حضرت موسی به تور سینا رفت و از خدا در مورد منزلت انسان سوال کرد . خداوند فرمود فردا صبح زود برو بگرد ، بعد نزد من بیا . صبح فردا حضرت موسی به راه افتاد تا موجودی را پیدا کند که پیش خدا منزلتی نداشته باشد . . . پس از ساعتی با لاشه ی سگی روبرو شد ، طنابی پیدا کرد آن را به لاشه بست و کشید تا نزد خدا ببرد . . . هنوز چند قدمی نرفته بود که با خود گفت : ای موسی شاید ارزش این لاشه نزد خدا خیلی بالاتر از آن باشد که من تصورش را میکنم ؛ پس لاشه را بر زمین انداخت ودست خالی به تورسینا برگشت . خداوند سوال کرد آیا موجودی یافتی که نزد من پست ترین باشد ؟ حضرت موسی فرمود : نه . لاشه ای را یافتم اما با خود فکر کردم شاید ارزش آن لاشه از ارزش خیلی از انسانها نزد تو بالاتر است . خداوند فرمود اگر آن لاشه را نزد من می آوردی از مقام نبوت عزل میشدی . پس بیایید در مورد هیچ کس زود قضاوت نکنیم . . .